باورهای دور ریختنی
حوالی ساعت 11 است و آصف آریا برایم می خواند:(تو همه شلوغیا واسه تو وقت دارم. این همه خوبه فقط واسه تو رفتارم. پای به پای من همه شبا رو بیداری خیلی دوست دارم.)
هنوز دفترم، برای آنانی که نمی شناسندم باید بگویم من یک مشاور خانواده در مشهد هستم. ولو روی صندلی ام و حال ندارم.درمان همیشه از من انرژی می گیرد، خالی ام می کند.
درد مردم دردم می دهم و غمشان غمم را بیشتر می کند. ریلکس می کنم و صحبتی با شهریار می کنم و چرت و پرت های رفاقتی رد و بدل می شود. او نیز ولو روی تخت است و پریود مغزی است. دعوتش می کنم به شام ولی نمی آید.
از ساعت 5 عصر نشسته ام و 5 وقت مشاوره مردی بر سر یک دوراهی زندگی، دو زوج مهاجر به کشورهای کفر، عالیجنابی در حال تمایز و تپلگی در حال دست و پنجه نرم کردن با مشکلات زندگی، روزی امروز مطبم بود.
خیلی سخت نبود جلساتشان، کلا ما جلسه آرام در تراپی نداریم. تا له نشوی، رشدی صورت نمی دهی. برخی له شدن ها آنی است و برخی ها هم تا ساعت ها و بعضا روزها و درد برخی هم سال ها با تو می ماند و خل می شوی.
خدا را با قلبم حس میکنم.
ماه پرخرجی بود، نگاهی به لیست حسابداری می اندازم و عددش متحیرم می کند. از کجا این همه خرج آمده نمی دانم! چطور جور شد؟ نمی داانم.
میخواهم بگویم خدا رساند؛ اگزیستنسیال نمی گذارد.اگر بگویم روزی ام بود، روانشناسی نمی گذارد. حتی اگر بگویم همه اش تلاشم بود و لیاقتش را داشتم، باورهای مذهبی ام نمی گذارد. هر چه بود یک چیزی بود این وسط، قطعا کسی مراقبم هست. دعای خیر مردم بی تاثیر نیست. باز هم خدارا شکر، شاکر خدایی هستم که قلبم با تمام وجود حسش می کند.
باور داشتن به اینکه خدایی هست، آرامم می کند. دلم نمی خواهد این باور که کسی هست که مراقبم است، حواسش به من هست، صدایم را، صدای قلبم را می شنود، دردم را درمان است، خوبم را می خواهد، از دور مرا می پاید، را از دست بدهم. دلم می خواهد باور کنم اگر خدا سنگ هم سر راهم می اندازد برای آن است که به کوه نخورم یا در دره ای نیفتم. حالم با این تفکر خوب است.
هر چی که زورکی باور کردین دور بریزید.
گاهی چشم باز می کنی می بینی همه چیز را از دست داده ای، هر باوری که تو را به آینده وصل کند. یله و رها، داغان داغان، بسان آدمی که در یک جنگل گیر کرده باشد. از دست دادن برخی باورها را به ضرر آدمی می دانم. داشتن یک سری باورها به مانند چراغ است. نیازی نیست باورهایی که در کله مان به زور فرو کرده اند را یدک بکشیم. هر چی زوری به کله تان فرو کرده اند را بریزید دور. گاهی برایم تعجب است از آدم هایی که دینی را که والدین شان به خوردشان داده اند را کنار می گذارند. اما باورهای تو زشتی، تو چیزی نمی شی، مالی نیستی، مایه ننگی، خاک تو سری و هزار حرف و ایده و تفکر دیگری که به زور در کله مان را فرو کرده اند را مراقبیم و رهایشان نمی کنند.
چرا برخی باورها مانند باور به خدا را رها کرده ایم؟
چرا برخی باورها مانند باور به خدا را رها کرده ایم و برخی را که باید رها می کردیم، رها نکرده ایم؟ دلیلش این است که الان هم بچه ایم و بدون فکر کاری را انجام می دهیم. انگار شخصیت بزرگسال سالم مان اصلا قرار نیست رشد کند، شخصیت مان همه اش شده است لج با همان پدر و مادر و مراقبین اولیه مان. لذا کمی بد نیست به خود آییم و درست بررسی کنیم، درست انتخاب کنیم و به جای رها کردن باورهای ناسالم، باورهای سالم مان را رها نکنیم.
اعتقاد به خدا در حد و حدودی سالم است. توضیحاتش بماند برای بعد، خسته تر از آنم که بروم خانه ولی باید بروم. کاش کسی بود که منتظرمان بود آنوقت زندگی زیباتر بود ولی چه می شود کرد، باید ادامه داد حتی به سختی.
مخلصیم…