حکایت حس تنهای(ملانی کلاین)
ملانی کلاین در این مقاله، در جهت باز بستن خاستگاه (حس تنهایی) مقصود من از تنهایی شرایط عینی آن وضعیتی که، فرد از مصاحبت دیگری محروم گشته نیست. منظور من حس تنهایی درونی است و حسی از تنها بودن باید از وضعیت احتمالی بیرونی، احساس تنهایی حتی در جمع دوستان و حتی، آنگاه که عشق دریافت میداری. این حالت تنهایی درونی نتیجه آرزوی ازلی و ابدی است برای یک حالت آرمانی دست نیافتنی درونی . این تنهایی که همه آنها را به درجات ترجمه می کنیم از اضطراب ها پارانوئید و افسردگی یاری می گیرد. که متعلقات اضطرابها سایکوتیک نوزادی اند. رابطه رضایت بخش اولیه با مادر و الزام مبتنی بر تغذیه از سینه چرا که شیشه شیر نیز میتواند به طور نمادین جای سینه باشد، دلالت بر تماس نزدیک میان ناخودآگاه مادر و ناخودآگاه کودک دارد .این مایه ای است از کاملترین تجربه درد شدن و ضرورت آن در پیوند با مرحله پیش کلامی می باشد . در بهترین شرایط رابطه شاد با مادر و سینه او هرگز بدون پریشانی نخواهد بود. چرا که ظهور اضطراب گزند و آسیب مقدر است. یکپارچگی تنها به صورت گام به گام است که میتواند فراگرد آید و امنیت برآمده از آن زیر فشارهای درونی و بیرونی مستعد پریشانی است و در سراسر پهنه زندگی صدق می کند . یک پارچگی بین هست و همیشگی هیچ و ممکن نمیشود چراکه همیشه، درجهای از ضدیت میان غرایز زندگی و مرد پارمی فشارد و عمیق ترین خاستگاه تعارض باقی می ماند . ارتباطی میان تنهایی و موزر یکپارچگی وجود دارد که از این منظر نیاز به ملاحظه دارد عموماً فرض بر این است که تنهایی نتیجه شرایطی است که، شخص یا گروه از اشخاصی که فرد به آن تعلق داشته باشند، در بین نیست . نداشتن می تواند معنای عمیق تری در بر داشته باشد، هرچه یکپارچگی بیشتر پیش رود، این احساس اجتناب ناپذیر خواهد بود، که مولفه های مشخص از خود در دسترس نیستند. چرا که آنها دوباره گشته و نمی خواهند بازیابی شود. تفوق بر اضطراب های پارانوئید و افسرده وار هیچگاه به طور کامل رخ نمی دهد، حتی در افرادی که بیمار نیستند و بنمایههای تجربه حدودی از تنهایی اند. آنجا که اختلال واقعی اسکیزوفرنیا را داریم این عاملیت ها ضرورت وجود داشته، ولی که خیلی تشکیل شده است از یک پارچه ای که من تا اینجا در دامنه به هنجار راجع به آن صحبت کردم اینجا در قامت بیماریزای خود دیده میشود. علاوه بر آن تمام جلوه های موضع پارانوئید اسکیزوئید در مانتها درجه حاضر هستند.
عامل دیگری که در تنهایی اسکیزوفرنیک صحیح است، گیجی است این نتیجه شمالی از عامل هاست بالاخص چندپارگی ایگو و استفاده مفرط از همانندسازی فرافکن آن طوری که فرد نه فقط پیوسته خودش را تکهتکه بلکه درآمیخته با سایر مردم نیز احساس می کند . خیلی مهم است که رنج و درد اسکیزوفرنیک را کمتر از آنچه هست، برآوردن کنیم. چرا که به واسطه استفاده دفاعی دائمی از گوشه گیری رنج آنها به راحتی قابل تشخیص نیست. من که در دیگر فرایندهای یکپارچگی را همراهی میکند، نیز در تنهایی دخیل است، چرا که به معنای روبرو شدن فرد با تکه های ویرانگر و بخشهای منظور منفورپیشتر گفتم، که دردی که فرآیندهای یکپارچگی را فراهم میکند نیز در تنهایی دخیل است، چرا که به معنای روبرو شدن فرد با تکه های ویرانگر و بخشهای منفور خود است همان ها که زمان هایی غیر قابل کنترل به نظر رسیده و بنابراین اجازه خوب را به خطر میاندازد همراه با یکپارچگی و حس روبرو شدن واقعیت سنجی همه توانی روبه کاهش گذاشته و این مجدد به درد یکپارچگی می انجامد چراکه به معنی کاهش در ظرفیت امیدواری است.
یکپارچگی همچنین مستلزم از دست دادن میزانی از ایده آل سازی در هر دو ابژه بخش مربوط به خود است از همان ابتدای زندگی رابطه با گروه خوب را رنگ و بو بخشیده است به من میگوید نیاز به ایده آل سازی هیچگاه بهطور تام و تمام رها نمی شود، حتی در شرایط تحویل به هنجار که مواجهه با واقعیت درونی و بیرونی به کاهش آن کمک می کند. عامل دیگری که در تنهایی اسکیزوفرنیک صحیح است گیجی است. این نتیجه شماری از عامل ها است، خصوص چندپارگی ایگو و استفاده مفرط از همانند سازی فرافکن، آن طوری که فرد نه فقط پیوسته خودش را تکهتکه، بلکه در آمیخته با سایر مردم نیز احساس می کند، می شود که قادر به تشخیص میان بخش های خوب و بد خود میان ابژه خوب و بد و میان واقعیت بیرونی و درونی نخواهد بود. پس فرد اسکیزوفرنیک نمی تواند خودش را درک کند و یا به خودش اعتماد کند، این عامل ها به عدم اعتماد پارانویای به دیگران متصل شده و نتیجه حالت گوشه گیری است، که توانایی او را در برقراری رابطه ابژه و همینطور دریافت آن اطمینان بخشی و لذتی که میتواند با تقویت ایگو به مبارزه با تنهایی اش بیانجامد نابود می سازد .آرزوی فردی که بتواند با دیگران رابطه برقرار کند ولی نمیتواند . حالا مایلم به مشخصه تنهایی در شرایط غلبه اضطراب آور در دامنه به هنجاری بپردازم، اغلب به این واقعیت ارجاع دادهام که زندگی عاطفی اولیه از طریق تجربیات تکرار شونده از دست دادن و به دست آوردن مشخص می گردد. هر آنجا که مادر حاضر نیست در دنیای نوزاد دست رفته ادراک می شود، یا به این خاطر که او آسیب دیده یا به این خاطر که او به گزند و آسیب بدل شده است. این احساس که او از دست رفته است معادل ترس از مرگ به واسطه درون فکنی مرگ مادر بیرونی به معنای از دست رفتن ابژه خوب درونی است، و این هراس کودک از مرگ خودش را نیز تقویت میکند. این اضطراب ها و عواطف در موضع افسرده وار اوج بیشتری مییابد، اما در تمام طول زندگی ترس از بخشی از تنهایی را به خود اختصاص می دهد . یکپارچگی همچنین مستلزم از دست دادن میزانی از ایده آل سازی در هر دو ابژه بخش مربوط به خود است، که از همان ابتدای زندگی رابطه با ابژه خوب را جنگ و بخشیده است .تشخیص اینکه ابژه خوب هیچگاه نمیتواند به مرتبه کمالی که از ابری چکیده اید حال انتظار میرود برسد. بناء زنده سازی منجر میشود و حتی دردناکتر تشخیص این است که هیچ بخش واقعاً ایدهآلی در خود نیز وجود ندارد، تجربه من میگوید نیاز به ایده آل سازی هیچگاه به طور تمام رها نمی شود. حتی در شرایط تحویل به هنجار که مواجهه با واقعیت درونی و بیرونی به کاهش آن کمک می کند.