غفلت عاطفی چیست؟
هنگامی که ما مشکلاتی را که در یک کودکی بد وجود دارد تصور میکنیم، غالباً کودکانی را به یاد میآوریم که به لحاظ جسمی آسیب دیدهاند: ضرب و شتم، سوء تغذیه، آزار جنسی یا به لحاظ روانی تحقیر شدهاند: سرشان داد زدهاند، شماتت شدهاند و مورد تمسخر و عذاب روانی قرار گرفتهاند.
با وجود این، تصور اینکه ممکن است آسیبهای نوع دیگری نیز وجود داشته باشند که از بسیاری جهات رایجتر و در عین حال به همان اندازه آسیبرسان هستند و کودکان معمولاً در معرض آنها قرار میگیرند برای ما دشوار است. در این شکل از آسیب، خشونت فیزیکی، طعنه و فریاد وجود ندارد. در نگاه اول همهچیز خوب به نظر میرسد. اما چنین موقعیتهایی میتواند به معنای نادیده گرفتن نوع خاصی از تروما شود که در ادبیات روانشناسی به آن «غفلت عاطفی میگویند.
ما عادت کردهایم روی سوءاستفادههایی که از «مداخله» ناشی میشوند تمرکز کنیم و همین موجب میشود مواردی را که به همان اندازه دردناک هستند ولی از «غیاب» سرچشمه میگیرند را نادیده بگیریم.
بر سر کودکی که از نظر عاطفی نادیده گرفته شده، داد زده نمیشود، به او جراحت فیزیکی وارد نمیشود، در خانه حبس نمیشود یا مورد تمسخر قرار نمیگیرد. آنها صرفاً به شکل بسیار ظریفی «نادیده» گرفته میشوند.
والدینشان چندان به روی آنها لبخند نمیزنند. آنها هرگز زمانی کافی ندارند تا به نقاشی کودکشان که اخیراً کشیده یا داستانی که نوشته نگاهی بیندازند. هیچکس نام حیوان عروسکی آنها را به خاطر نمیسپارد. هیچکس متوجه نمیشود که آنها غمگین هستند.
همیشه کاری ضروریتر از گذراندن وقت با آنها وجود دارد، شاید خواهر یا برادر دیگری وجود دارد، یا مشغلههای کاری و دغدغههای شریک عاطفی وقت نمیگذارد. یا حتی ممکن است والدین همواره در مهمانیهای مختلف باشد. والدین نسبت به آنها هیچوقت مشتاق و علاقمند به نظر نمیرسند. هیچ نوازش یا بافتن مویی وجود ندارد، هیچ نام مستعار یا اصطلاح دوستداشتنی دربارهی آنها وجود ندارد. تولدها فراموش میشوند. اشکها خشک میشوند و کسی تسکین نمیدهد و والدین در چشمان کودکشان غرق نمیشوند.
ممکن است هیچکدام از این موارد در نگاه اول: چندان بد به نظر نرسند، خاصه به این خاطر که رفتار موذیانه غالباً نامرئی است و با نشانههای ظاهری زندگی سالم خانوادگی سازگار است. در یک خانهی زیبا با یخچال سایدبایساید بزرگ و استخری وسط باغ نیز ممکن است غفلت عاطفی وجود داشته باشد. کودکانی که از نظر عاطفی نادیده گرفته شدهاند ممکن است به بهترین مدارس فرستاده شوند و مربیان و پرستاران مختلفی داشته باشند. همهچیز میتواند بسیار منطقی و مرفه به نظر برسد.
اما این بدان معنا نیست که هیچ آسیبی به کودک وارد نشده است. ویلیام جیمزِ روانشناس پیشاپیش مشاهده کرده بود که بیتفاوتی میتواند بدتر از عذاب بدنی باشد، او مینویسد: اگر چنین چیزی امکانپذیر بود، مجازاتی شیطانیتر از این نمیشد ابداع کرد، در جامعه به حال خود رها میشدیم و کاملاً مورد بیتوجهی اعضای جامعه قرار میگرفتیم. وقتی وارد جایی میشدیم هیچکس اهمیت نمیداد، وقتی صحبت میکردیم کسی جوابمان را نمیداد یا به کاری که میکردیم توجه نمیکرد، هرکسی را که ملاقات میکردیم طوری رفتار میکرد که گویی ما نامرئی هستیم، گویی که مردهایم. خشم و ناامیدی ناتوانکننده ما را از پا میانداخت و آنوقت دیری نمیپایید که معترف میشدیم بیرحمانهترین شکنجههای بدنی تسکیندهندهتر از نادیده گرفته شدن هستند.
خشم و ناامیدی ناتوانکننده، دقیقاً همانچیزی است که یک کودک ممکن است احساس کند وقتی متوجه میشود که تا چه حد برای کسانی که او را به دنیا آوردهاند بیاهمیت است، حتی اگر این افراد همانهایی باشند که هرگز به او مشت نکوبیدهاند یا هرگز از تأمین مالی آنها کوتاهی نکردهاند. تفاوت در این است که بعید است خشم و ناامیدی به صورت آگاهانه و کامل احساس شود. به احتمال زیاد، این احساسات به احساس شرم تبدیل میشوند که با تحسین و احترام مداوم نسبت به کسانی که آن را برانگیختهاند همراه میشود.
یک واقعیت حیاتی در زندگی روانی، بیمیلی هر کودکی برای فکر کردن به این است که ممکن است مشکل واقعی پدر و مادرش باشند. این کودک تقریباً تمام تلاش خود را میکند تا از این ایده که ممکن است والدینش از نظر روانی ناخوشایند یا اساساً خشن باشند جلوگیری کند. به شرورترین و بیمسئولیتترین اشخاصی که یک ناظر عینی ممکن است در یک نگاه متوجه آن شود، دلبسته و وابسته میمانند.
کودک دست به هر کاری میزند تا این ایده را انکار کند که آسیب از همان افرادی به او وارد میشود که او را به دنیا آوردهاند، به ویژه اگر این والدین در مناسبات اجتماعی مقبول و در مناسبات کاری حرفهای باشند. کودک تصور میکند که برای توجیه این بیتفاوتی باید مشکلی عمیق در وجود خودش داشته باشد. تصور میکند که حتماً در برآورده کردن آرزویی به نحوی شکست خورده است، یا در ذات خود حتماً زشت و زننده است. این تنها توضیح قابل تصور برای اوست که بتواند این جای خالی را معنا کند.
بزرگسالی که از چنین دوران کودکی پیچیدهای بیرون میآید، احتمالاً همواره سردرگم است. آنها ممکن است در ظاهر تمایل مداوم برای راضی نگه داشتن والدینشان را تجربه کنند، اما در اعماق وجودشان، ممکن است شک و تردید، پارانویا و تحقیر حس کنند. برای خنثی کردن چنین احساسات آزاردهندهای، ممکن است مشروب بنوشند یا اعتیادهای آرامبخش ایجاد کنند تا خود را از برخورد دائمی با حالت زنندهشان دور نگه دارند.
زمانی میتوانیم «غفلت عاطفی» را حل و فصل کنیم که در ابتدا بتوانیم آن را بشناسیم، درک کنیم و در نتیجهی این شناخت روایت خودمان را بازسازی کنیم. غمهای دوران کودکی ما ممکن است در زمرهی واضحترین یا خبرسازترین غمها قرار نگیرند، اما با وجود این، آنها اساسی و واقعی هستند. سطوح شرم ما گواه ماجراست. کسی ما را نزده، ولی ما مجروح شدهایم. ما نتوانستیم عشقی را دریافت کنیم که آدمها را سرسخت و یکپارچه میکند، که به آنها اجازه میدهد احساس اصالت و لیاقت داشته باشند و به آنها کمک میکند تحت تأثیر کسانی که میخواهند با آنها بدرفتاری کنند قرار نگیرند. ما همواره چیزهای زیادی در مدح شجاعت میشنویم، اما هیچگاه کسی به ما یاد نمیدهد که چطور به طور کارآمدی برای خودمان متأسف باشیم و دل بسوزانیم.